دو شب قبل شاهد دو اتفاق زیبا و دو گوهر نایاب بودم.
داستان اول- اعتمادی زیبا: برای انجام کاری بیرون از خانه بودم کفشهای بچه گانه یک مغازه توجهم را جلب کرد و یک جفت کفش را برای خواهر زاده عزیزم انتخاب کردم اما وقتی کارت کشیدم کارت را نخواند (با اینکه چند دقیقه قبل از همان کارت استفاده کرده بودم) به مغازه دیگر رفتیم بازهم موفق نشدیم به عابر بانکی در همان نزدیکی مراجعه کردم بازهم موفق به دریافت وجه نشدم. برای عذرخواهی و انصراف از خرید به مغازه برگشتم فروشنده با روی گشاده خواستند دوباره کارت را امتحان کنند اما بازهم نشد... خواستم خداحافظی کنم که جعبه کفش را به من دادند گفتند ببر و بعدا پولش را بیاور.. و من در کمال تعجب و البته با رویی گشاده و قلبی خاضع از این اعتماد، قبول نکردم و گفتم خوب همان روز که برای پرداخت پول می آیم کفش را هم می برم... با اصرار خواستند کفش را ببرم و امتناع من هیچ اثری نداشت با تشکر و قدردانی فراوان درخواست کردم لااقل شماره کارت بانکیشان را به من بدهند تا در اولین فرصت پرداخت کنم و ایشان بالاخره قبول کردند و من فردای آن روز وجه را انتقال دادم.
ادامه مطلب ...