قاصدک

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی ***************** به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

قاصدک

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی ***************** به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

داستان: اعتماد و طبع بلند... دو گوهر نایاب

دو شب قبل شاهد دو اتفاق زیبا و دو گوهر نایاب بودم.


داستان اول- اعتمادی زیبا: برای انجام کاری بیرون از خانه بودم کفشهای بچه گانه یک مغازه توجهم را جلب کرد و یک جفت کفش را برای خواهر زاده عزیزم  انتخاب کردم اما وقتی کارت کشیدم کارت را نخواند (با اینکه چند دقیقه قبل از همان کارت استفاده کرده بودم) به مغازه دیگر رفتیم بازهم موفق نشدیم به عابر بانکی در همان نزدیکی مراجعه کردم بازهم موفق به دریافت وجه نشدم. برای عذرخواهی و انصراف از خرید به مغازه برگشتم  فروشنده با روی گشاده خواستند دوباره کارت را امتحان کنند اما بازهم نشد... خواستم خداحافظی کنم که جعبه کفش را به من دادند گفتند ببر و بعدا پولش را بیاور.. و من در کمال تعجب و البته با رویی گشاده و قلبی خاضع از این اعتماد، قبول نکردم و گفتم خوب همان روز که برای پرداخت پول می آیم کفش را هم می برم... با اصرار خواستند کفش را ببرم و امتناع من هیچ اثری نداشت با تشکر و قدردانی فراوان درخواست کردم لااقل شماره کارت بانکیشان را به من بدهند تا در اولین فرصت پرداخت کنم و ایشان بالاخره قبول کردند و من فردای آن روز وجه را انتقال دادم.

 

 


داستان دوم- طبع بلند و خوش بینی: بعد از گرفتن کفش برای برگشت به خانه منتظر تاکسی بودم. معمولا تاکسی های فرسوده را انتخاب نمی کنم اما یک لحظه تصمیم گرفتم سوار یکی از آنها شوم و کرایه تاکسی را به کسی که شاید نیازمندتر است بدهم. راننده تاکسی مردی مسن و حدود  60 ساله بود و یک مسافر خانم هم داشت. سوار که شدم همان ابتدا کرایه را دادم و مسیری که مسافت آن حدود دو کورس و نصفه است و معمولا همه سه کورس حساب می کنند ایشان دو کورس حساب کردند و بقیه پول را برگرداندند من گفتم آقا سه کورس باید کم میکردین گفتند خیر من دو کورس می گیرم و من که چشمانم از اشتیاق به این انصاف برق میزد و قدردان آن بودم گفتم من سه کورس پرداخت می کنم و ایشان قبول کردند و بعد هم مکالکه زیر:

راننده تاکسی: دخترم من طبعم بلنده... همیشه کبکم خروس میخونه

من: خدا خیرتون بده همیشه از خدا می خوام روزی آدمای منصف رو بیشتر کنه

راننده: من چهل ساله کار میکنم و همیشه و هر روز خدا رو شکر میکنم. هر روز برای من یه شروع و یه زندگی جدیده. من هر روز خودم رو توی آینه نگاه می کنم میبینم زیباترین خوش تیپ ترین با هوش ترین پر انرژی ترین توانمندترین و.... بنده خدا هستم. شما هم هر روز به آینه نگاه کنید و به  خودتون بگید که بهترین و زیباترین بنده خدا هستید . ببینید که خداوند دو چشم زیبا به ما داده بعضی ها کورند ما که نیستیم پس باید زیبایی ها رو ببینیم... خداوند دو گوش شنوا به ما داده بعضی ها کرند ولی ما که نیستیم باید زیبا بشنویم... خداوند زبان گویا داده بعضی ها لالند اما ما که نیستیم باید حق بگیم... دو دست به ما داده بعضی ها معلولند ما که نیستیم باید دستی رو بگیریم ولی کسی رو هل ندیم...دو پا به ما داده بعضی ها چلاقند ما که نیستیم در راه خیر قدم بذاریم... دخترم شما چند سالتونه؟ از من بزرگترید فکر کنم!!!

من(با شوخی): بله بزرگترم

راننده: متولد چه سالی هستید؟

من: با این حسابی که شما گفتین متولد 1300

راننده: نه جدی پرسیدم

من: 1358

راننده: دیدی گفتم از من مسن تری. من متولد 1393 هستم.... دخترم در لحظه زندگی کن. تو هر روز متولد میشی. هر روز احساس کن زندگی دوباره شروع شده. زندگی همینه همیشه پرانرژی شروع کنید و همیشه شاکر خدا باشید. گذشت داشته باشید و مهربان باشید...

بالاخره به مقصد رسیدم و پیاده شدم. و تا رسیدن به مقصد سراپا گوش بودم و به کلمات زیبای مردی مسن در تاکسی فرسوده و کهنه با جان و دل گوش میدادم و در حیرت از این طبع بلند و زیبا بینی در این دنیای پر از سیاهی..

دو اتفاق زیبا در یک شب از دو انسان بزرگ. به امید روزگاری که ما انسانها یکدیگر را بیشتر دریابیم و بهتر بگویم بیشتر به اصل و فطرت انسانیمان رجوع کنیم تا شاهد چنین رفتارهایی نه تحت عنوان "نادر" بلکه تحت عنوان "غالب" باشیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد