قاصدک

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی ***************** به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

قاصدک

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی ***************** به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

داستان: استغنا

از داروخانه بیرون آمدم مردی کبریت فروش و بساطش توجهم را جلب کرد. چهره ساده ای داشت و وضعیتش اورا مستحق نشان میداد اما جالب تر, اراده او برای کسب روزی و دوری از گدایی بود. به خودم گفتم او مردانه کسب روزی می کند و وظیفه امثال ماست که با خرید از او به اراده اش آفرین بگوییم تا مبادا روزی به دست درازی و تکدی گری روی آورد و اتفاقا برای منزل کبریت هم نیاز داشتیم. نزدیک شدم قبل از اینکه من چیزی بپرسم گفت سه تاش هزار تومان (البته کبریتها بزرگ بودند) دستم را داخل کیف بردم و بدنبال کیف پول که پولش را پرداخت کنم نگاهی انداخت و گفت اگر پول همراهت نیست مشکلی نیست کبریتها را ببر و هروقت داشتی پولش را بیاور!! دلم از  این استغنا سرشار از شوق بود و قلبم خاضعانه به او درود میفرستاد... گفتم خیر دنبال کیف پولم میگردم بالاخره پول را پرداخت کردم و کبریتها را برداشتم اما وقت رفتن یکی را سرجایش گذاشتم تا ضمن قدردانی از حسن رفتارش و اجازه فروش یک کبریت بیشتر، اما تماما صدقه نداده باشم مبادا به غرورش برخورد. والبته کمی هم نامطمئن بودم که شاید بدش بیاید... خداحافظی کردم و رفتم.. در راه اما کلی حساب کتاب کردم مثلا میگفتم سرمایه این مرد پولی است که کبریتها را خریده و اجناسش هم کبریت. او حاضر شد سه کبریت را نسیه بدهد معادل او مثلا کسی است که سرمایه اش را مانتو خریده و مانتو میفروشد و جنسش هم مانتو است. آیا هیچ مانتو فروش (یا فروشنده اجناس دیگر) حاضر است در کمال سخاوت و اعتماد سه جنس خود را بدون دریافت پول به مشتری بدهد ؟؟ من که ندیدم ... و همچنان در فکر آن مرد سخاوتمند و البته ثروتمندم. راستی چه ثروتی دارد با این استغنا... خداوند بر روزیش بیفزاید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد